چشم وا کردم...
صبح هنگام و سکوت ، صدایش میپیچید...
کم بود...
"وجود" او...
گفتم دست به دعا شوم...
به خود آمدم...
شب بود...
یادم رفت...
"دعا" را میگویم...
دلش خوش کیست؟!
راستی...؟!
چه بد شد...؟!این جمعه هم نیامدی ...
پ.ن: و باز هم جمعه ای بی او...
و حتی جمعه ای بی یاد او...